دوستی

دوستی

با صدای یا الله پدرم که وارد حیا ط شد از خواب بیدار شدم خیلی ترسیده بودم از پشت شیشه نگاه میکردم بعد از پدرم دایی پدر مهناز وارد اتاق شد هر دو چهره های مضطرب و ناراحتی داشتن روی تخت کنار حوض در حیاط بزرگ خونه ی حاجی نشستند نیم ساعتی حاجی با اونها صحبت کرد نمیدونم چی میگفتن ولی معلوم بود حرف حاج احمد رو قبول نمیکنن احتمالا موضوع همون ازدواج موقت بود حاج احمد داشت اونها را راضی میکرد بعد که اونها کمی آروم شدن حاجی بلند شد و پشت به اونها رو به اتاقها دستهاش رو بلند کرد رو به آسمون و چیزی زیر لب گفت بعد با صدای بلند من رو صدا زد
 
و همین طور اشاره کرد از اتاق کناری مهناز بیاد ما هر دو بیرون رفتیم روی تخت دیگه ای که کنار همون تخت بود سر به پایین نشستیم و حاج احمد گفت :
- "پدر جان من با باباهاتون صحبت کردم هر دو قبول کردن که شما با هم صیغه بشید اما یه مطلب مهم میمونه و اون بحث رفتن مهناز خانم به شهر برای ادامه تحصیله آقا سعید بابای شما قبول کرد شما هم به شهر بری برا ادامه تحصیل بحث کمک کردن به پدرت برای مزرعه من هر وقت کنم کمی کمک میکنم دوستان هم هستن بعد هم اینکه کارگر هم گرون نیست میشه از پسش بر اومد اما این کار شما یعنی فرارتون کار غلط و اشتباهی بود حالا برید وضو بگیرید و بیاد بشینید روی تخت"
 
باورم نمیشد پدرای ما قبول کرده باشن ما با هم ازدواج کنیم حتما اون چه که حاجی گفته بود باعث این تصمیم بود وضو گرفتیم کنار تخت نشستیم حاج احمد در عرض چند دقیقه کوتاه خطبه ی عقد موقت رو جاری کرد انگار خواب بودیم بعد حاجی بلند شد دست دراز کرد و از درخت سیب توی حیاط پنج تا سیب کند و اونها رو توی حوض شست و توی ظرفی گذاشت به هر کدوم از ما تعارف کرد من و مهناز دیگه به ارزومون رسیده بودیم خیلی سریع اتفاق افتاد من بعد دست پدر خودم و دایی رو بوسیدم و بعد به طرف حاج احمد رفتم و اون نذاشت دستش رو ببوسم و من رو در آغوش گرفت و گفت :
 
- "خب دیگه بابا برید در پناه خدا فقط با من در ارتباط باشید"
 
ما برگشتیم به ده و بعد از چند روز به شهر رفتیم و چند روزی رو در شهر بخوبی گذروندیم هر روز غروب با مهناز قرار داشتیم میرفتیم بعد از مدرسه و با هم صحبت میکردیم روز چهارم اتفاقی افتاد ...
 
 
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:32 توسط سید حسین هاشمی| |

Design By : Mihantheme